ایران + وردنجان | ||
![]() ![]() |
دل را زبیخودی،سر از خود رمیدن است
جان راهوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شوق گریبان دریدن است
شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت
خورشید من برآی ، که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه ی گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمیکنم
تقدیر غصه ی دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی "امین" سزا لب حسرت گزیدن است نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|